جامی مگر از بزم حیا در زده ای باز


کاتش به دل شیشه و ساغر زده ای باز

آن زلف پریشان زده ای شانه ندانم


بر دفتر دلها ز چه مسطر زده ا ی باز

برگوشهٔ دستار تو آن لالهٔ سیراب


لخت جگر کیست که بر سر زده ای باز

ای ساغر تبخاله از این تشنه سلامی


خوش خیمه بر آن چشمهٔ کوثر زده ای باز

مخموری و مستی همه فرش است به راهت


چون چشم خود امروز چه ساغر زده ای باز

ابر چه بهار است که بر بسمل نازت


تیغ مژه با برق برابر زده ای باز

هشدار که پرواز غرورت نرباید


دل بیضهٔ وهم است و ته پر زده ای باز

برهستی موهوم مچین خجلت تحقیق


بر کشتی درویش چه لنگر زده ای باز

از خاک دمیدن به قبا صرفه ندارد


ای گل زگریبان که سر برزده ای باز

بیدل ز فروغ گهر نظم جهانتاب


دامن به چراغ مه و اختر زده ای باز